آمار كوشالي

كوشالي

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

جانبازان قطع نخاعی و جنایات شیخ اصلاحات





كساني كه براي دفاع از افراد موهوم سينه چاك مي كنند و بدون هيچ دليل و مدركي به آبرو ريزي عليه نظام برآمده از خون شهيدان مي پردازند جانبازان 70 درصد قطع نخاعي را مورد ضرب و شتم قرار مي دادند.
مصطفي پركره در حالي كه در آن زمان حدود 16 سال بيشتر نداشت از نزديك شاهد رفتار غير انساني دار و دسته كروبي با جانبازان قطع نخاعي ويلچرنشين بوده است.



همه مردم فکر می کنند جانبازان همواره در ناز و نعمت زندگی کرده و از مواهب بنیادهای متولی امور آنان ، بهره ها برده اند.
اما وقتی پای خاطرات "مصطفی پرکره" جانباز قطع نخاع 70 درصد نشستیم ، چیزهایی شنیدیم که ابتدا باور کردنش سخت بود.او از حملۀ دار و دستۀ مسلح آقای کروبی به آسایشگاه شمارۀ 2 جانبازان امام خمینی در تابستان 1362 گفت. از اینکه اراذل و اوباش استخدام شدۀ رئیس وقت بنیاد شهید در آن سال ها ، به قصد کشت 40 – 50 جانباز قطع نخاعی را کتک زدند و پس از غارت آسایشگاه ، آنجا را پلمپ کردند. حتی 5 – 6 جانباز را به دلیل اعتراض به نحوه مدیریت آسایشگاه به دیگر آسایشگاه ها راه ندادند تا آواره شوند. باور کردن این چیزها در چنین روزهایی که مهدی کروبی با تمسک به مشتی جعلیات کمر به بی آبرو کردن نظام اسلامی بسته ،حالاديگر چندان دشوار نیست.
مصطفی که سال 60 در 16 سالگی راهی جبهه شده ، متولد تهران است و اکنون 45 بهار از زندگی اش می گذرد. او بسیجی اعزامی از پادگان امام حسن (ع) و جمعی تیپ نجف اشرف بوده که طی مرحله دوم عملیات بیت المقدس و در تاریخ 19 اردیبهشت ماه 1361 در منطقه شلمچه قطع نخاع می شود.با او از بلاهایی که کروبی و عواملش بر سر جانبازان آسایشگاه شمارۀ 2 امام خمینی می آوردند به گفت و گو نشستیم.
متن کامل مصاحبه مصطفي پركره جانباز قطع نخاعي آسايشگاه امام خميني(ره) را می توانید در سایت فاش نیوز بیابید که در آن به بيان برخي از خاطرات تلخش از ضرب و شتم جانبازان در دوره مسئوليت كروبي در بنياد پرداخته است .



بخشي از اين گفت‌وگو به شرح زير است؛



*ما شنيده‌ايم كه شما و دوستانتان شرايط بسيار سختي در سال‌هاي ابتدايي مجروحيت تحمل كرده‌ايد كمي درباره آن سختي‌ها و مسببان آن توضيح مي‌دهيد؟

اولين سختي ما مربوط به برخي مسئولان آسايشگاه شماره 2 امام خميني بود؛ آدم‌هايي آنجا مسئول بودند كه بويي از معنويت و انقلاب نبرده و مانند الوات رفتار مي‌كردند؛ فيلم‌هايي در آسايشگاه پخش مي‌شد كه سنخيتي با روحيه بسيجي‌ها و رزمنده‌ها نداشت؛ بچه‌ها دنبال بالارفتن سطح آگاهي و معنويت خود بودند اما آنها اعتنايي نمي‌كردند چون خودشان اين مسائل را متوجه نمي‌شدند.



* بنياد شهيد اينها را استخدام كرده بود؟



بله. ما به آنها اعتراض مي‌كرديم اما آنها اعتنا نمي‌كردند. هرچه باشد گماشته آقا و خانم كروبي بودند. مثلاً فردي بنام عباسي از مسئولان آسايشگاه بود. اين فرد مثل لات‌ها رفتار مي‌كرد و با كفش پاشنه خوابيده به آسايشگاه مي‌آمد.اعتراض‌ها را به كروبي و خانم او رسانديم اما يكبار كه درباره همين مسائل با آقاي كروبي صحبت كردم و از مديريت آسايشگاه انتقاد كرد آقاي كروبي هم بنده را مورد تفقد قرارداد!! و يك سيلي به گوش من زد و گفت: اين حرف‌ها به شما نيامده است.



* بعد هم كه به آسايشگاه شما حمله كردند و ... ماجرا چه بود؟!



هنوز هم وقتي ياد آن ايام مي‌افتم، به شدت ناراحت مي‌شوم. معمولاً از ساعت 11 شب به بعد تلفنچي نداشتيم. بنابراين هر كسي نزديك تلفن بود، جواب مي‌داد. يكي از شب‌هاي تابستان 1362 بود.
ساعت حدود 10 يا 11 بود كه تلفن‌ها همزمان با هم به صدا درآمد و بلافاصله قطع شد. ديگر بوقي نداشت و ارتباط آسايشگاه با بيرون از بين رفت. ناگهان متوجه شديم دور تا دور آسايشگاه محاصره است. بعد هم ريختند داخل آسايشگاه.
اول فكر كرديم منافقين به آسايشگاه ريخته‌اند تا جانبازان را بكشند اما ديديم لباس فرم با آرم كميته بر تن دارند. محافظ‌هاي آقا و خانم كروبي هم كه بارها ديده بوديم هم با آنها بودند. يكي از بچه‌ها رفت پشت بلندگو و فرياد زد : الله اكبر مردم كمك كنيد... ناگهان بلندگوها قطع شد.بعد هم افتادند به جان جانبازان و حسابي همه را كتك زدند.



* چند نفر بودند ؟ شما در آسايشگاه چند نفر بوديد؟



ما 40 الي 50 جانبازقطع نخاعي بوديم كه آنجا زندگي مي‌كرديم اكثراً بچه شهرستان بودند و از خانواده‌هاي محروم كه به خاطر نبودن امكانات نگهداري از آنان در منزل در آسايشگاه بودند. حمله كنندگان هم 20 نفر بودند كه شامل تعدادي از نيروهاي كميته تحت امر كروبي و محافظانش مي‌شدند.



* كميته وحمله به آسايشگاه جانبازان !؟



در آن زمان كميته‌ها مديريت منسجم ومتمركزي نداشت. كروبي مسئول كميته‌اي بود كه نزديك آسايشگاه شماره 2 امام خميني قرار داشت. فكر مي‌كنم كميته دزاشيب بود.
نيروهاي حراست بنياد شهيد و آسايشگاه هم از آنها بودند. كميته‌اي‌ها دو دسته بودند يك عده افراد حزب‌اللهي و مؤمن و دسته‌اي هم لات و لوت كه اطرافيان كروبي بيشتر از اين نوع دوم تشكيل شده بود. شبي كه آسايشگاه مورد حمله قرار گرفت همين‌ها هجوم آوردند.



* هدفشان از حمله به آسايشگاه چه بود ؟



مي‌خواستند اعتراض‌ها را بخوابانند و آسايشگاه شماره 2 امام خميني را پلمب كنند كه كردند.

* شما را هم زدند ؟



بي‌نصيب نماندم اما چون جزو معدود نفراتي بودم كه آن زمان موتور سه چرخ داشتم فرار كردم.



* كجا رفتيد ؟



رفتم وزارت سپاه پاسداران. آن زمان سپاه وزارتخانه بود و محل آن هم روبروي پادگان شهيد بهشتي در نزديك چهارراه پاسداران قرار داشت. به دژبان آنجا اطلاع دادم كه عده‌اي به آسايشگاه حمله كرده‌اند. تماس گرفتند اما متوجه شدند كه كار خود بنياد شهيد است بنابراين به من گفتند چيزي نيست. حالا من مانده بودم در خيابان بي‌آنكه كسي به داد جانبازان برسد.


* بالأخره چه كرديد؟



رفتم آسايشگاه ثارالله و مسئله را به جانبازان ساكن آنجا گفتم و اينكه كسي براي آنها كاري نمي‌كند. فرداي آن روز مسئله به گوش بقيه جانبازان هم رسيد و ايده رفتن تظلم خدمت حضرت امام (ره) مطرح شد.



* درباره راهپيمايي جانبازان به سوي بيت امام چيزهايي شنيده‌ايم اما خوب است شما به عنوان كسي كه در متن ماجرا بوديد از آن روز بگوييد.



وقتي جانبازان ديگر متوجه مسئله شدند و فهميدند كسي كاري نمي‌كند تصميم گرفتند بروند جماران و مسئله را به حضرت امام بگويند. بنابراين عده‌اي از جانبازان آسايشگاه‌هاي امام خميني 1 و 2 و ثارالله ، ويلچر زنان راهي جماران شديم. حتي جانبازان گردني هم آمدند. يك خانم متدين كه خيلي به جانبازها رسيدگي مي‌كرد به نام ساماني و تعدادي از مردم عادي هم ما را همراهي مي‌كردند. براي اينكه ستون پنجم دشمن از مسئله سوء استفاده نكند در برابر اين سؤال كه چرا با ويلچر به جماران مي‌رويد پاسخ داديم : با امام ملاقات داريم، ماشينمان خراب شد و ما تصميم گرفتيم به عشق امام، با ويلچر برويم. حدود ظهر رسيديم به جماران. سنگر اول جماران واقع در ميدان قدس را رد كرديم اما كمي كه جلوتر رفتيم جلوي ما را گرفتند.

* چه كسي جلوي شما را گرفت ؟



محافظان بيت امام. البته دست اندركاران بيت امام برادران انصاري و اشخاص ديگري هم چون امام جماراني و مرحوم توسلي بودند.



* كروبي هم آنجا بود ؟



بعداً آمد. به او اطلاع داده بودند كه جانبازان به سوي جماران رفته‌اند. بنابراين با يك خودروي چروكي چيف آمد و مدام خيابان جماران را بالا و پائين مي‌رفت تا مانع ملاقات ما با امام شود. چند نفر را واسطه كرد تا ما را منصرف كنند.
هر كدام از اطرافيان بيت مي‌آمدند و چيزي مي‌گفتند. يكي مي‌گفت امام قلبشان درد مي‌كند و اگر اتفاقي برايشان بيفتد تقصير شماست. ديگري مي‌گفت امام وقت ملاقات ندادند. محافظان كروبي هم آنجا بودند و رفتار ما را زير نظر داشتند.



* موفق به ملاقات با امام شديد ؟



همان اطرافيان نگذاشتند. ما را بردند به كميته جماران آن هم در شرايطي كه جانبازان وضعيت خوبي نداشتند و به دليل كتك خوردن‌ها، نخوابيدن‌ها و روي ويلچر نشستن به مدت طولاني، در وضعيت بدي به سر مي‌بردند. يكي از مسئولان آمد براي منصرف كردن بچه‌ها از اعتراض صحبت كند و متاسفانه حرف‌هايش موجب سوءتفاهم و اعتراض شديدتر بچه‌ها شد. واقعاً دردآور بود كه چنين برخوردي با جانبازان بشود. بالأخره عده‌اي آمدند و گفتند حاج احمد آقا به امام قضيه را گفته و امام پاسخ داده كه جانبازان بروند يك روز ديگر بيايند من امروز حالم خوب نيست. فهميديم كه دروغ مي‌گويند بنابراين اعتراض‌ها به اوج خود رسيد.



* و دست خالي برگشتيد؟



نه. تا ساعت 12 شب آنجا مانديم. بالأخره يكي از مأموران كميته آمد و خبر داد كه آقاي امام جماراني تلفن كرده و پشت خط است.يكي بيايد جواب بدهد. من رفتم و با او صحبت كردم. گفت آسايشگاه شما باز است بنابراين مي‌توانيد به آنجا برگرديد.



* و شما برگشتيد



نه. حقيقتش به حرفشان اعتماد نداشتيم چون هدفشان به اصطلاح جمع كردن ماجرابود نه فريادرسي جانبازان .بعد از تلفن، آمدم و حرف‌هاي امام جماراني را به بچه‌ها انتقال دادم. قرار شد كه من بروم به آسايشگاه تا اگر حرف امام جماراني راست بود برگردم و با بچه‌ها به آنجا برويم. به بچه‌ها گفتم اگر برنگشتم بدانيد كه به ما دروغ گفته‌اند.



* پس ماجرا ختم به خير شد؟



خير. با موتور سه چرخ خودم رفتم به سوي آسايشگاه. نزديكي‌هاي آنجا رسيده بودم كه كميته‌اي‌هاي كروبي ريختند و محاصره‌ام كردند. مرا دستگير كردند و بردند آسايشگاه شماره يك امام خميني در نياوران. موتورم را توقيف كردند و وقتي روي تخت دراز كشيدم، ويلچرم را هم بردند تا نتوانم جايي بروم.



سرنوشت دوستانتان چه شد؟



اول بگويم كه كميته‌اي‌هاي كروبي كه در جماران مراقب ما بودند از نقشه ما بو بردند. موقعي كه قرار مي‌گذاشتيم حواسمان نبود كه آنها دارند مي‌شنوند. اين را هم بگويم كه آنها آنجا هم ما را محدود كرده بودند كه از ساختمان كميته جماران خارج نشويم. نزديك صبح بود كه جانبازان ديگر را هم آوردند به آسايشگاه شماره يك امام خميني. همه خسته و رنجور بودند.



* آسايشگاه شماره 2 چه شد؟



بعداً فهميدم همان شب حمله، همه وسايلش را برده و آن را پلمب كرده بودند. جانبازان كتك خورده هم بدون هيچ گونه امكانات شب را به صبح رسانده بودند.



* چه شد كه از آسايشگاه شماره يك هم رفتيد؟



نرفتيم ، بيرونمان كردند. صبح همان روزي كه بچه‌ها را آوردند آسايشگاه شماره يك ، يكي از مسئولان كه از رفقاي نزديك كروبي بود آمد و در صحبت‌هايش ما جانبازان را خطري براي اسلام معرفي كرد. بعد هم ادامه داد: اصلاً شما مشتي منافق بوديد كه دولت خانه‌هاي تيمي‌تان را گرفته و شما فرار كرديد و رفتيد به جبهه تا اسلحه بدزديد و برگرديد تا به فعاليتتان ادامه دهيد، حالا يك تركش خورده‌ايد و جانباز شده‌ايد. ما از تعجب مانده بوديم چه كنيم. من گريه‌ام گرفت و به او اعتراض كردم و داشتم حرف مي‌زدم كه ناگهان عكس العمل نشان داد و گفت شما حرف زيادي مي‌زني و رفت.



* پس چرا بيرونتان كردند؟



بعداً كروبي دستور داد كه من و چند نفر ديگر را به آسايشگاه راه ندهند. اساساً هر كسي جلويشان مي‌ايستاد برايش پرونده سازي مي‌كردند.



* چون با آن رفيق آقاي كروبي حرفتان شده بود؟



آن آقا كاره‌اي نبود. او به تحريك كروبي دست به اين كارها مي‌زد و آن چيزها را مي‌گفت كه ما را بترسانند و جلوي اعتراضمان را بگيرد. خانم كروبي بود كه خيلي نفوذ داشت، همه كاره او بود.



* چند نفر رابيرون كردند؟



مرتضي خلج، يدالله داسته(مشايخي) علي سگوند، من و يكي دو نفر ديگر . 5 - 6 نفر بوديم كه بيرونمان كردند. يك مجاهد عراقي داشتيم به نام ابوحسن حيدري كه مثل ما قطع نخاعي شده بود و اينجا غريب بود و كسي را نداشت، او را بردند قم و در حرم حضرت معصومه (س) رهايش كردند.



* شما كجا رفتيد؟



سپاه يك ساختمان پزشكان داشت در خيابان ايرانشهر. رفتيم آنجا و در اورژانس آن مستقر شديم. از فرداي آن روز هم به مدت يك هفته به سراغ مسئولان مي‌رفتيم تا به دادمان برسند. اول خواستيم به منتظري كه قائم مقام رهبري بود پيغام برسانيم.



فردي به نام دستمال چي پيغام ما را برد و پاسخ آورد كه منتظري گفته با كروبي برخورد مي‌كند ولي فرجي نشد. خواستيم ميرحسين موسوي را ـ كه نخست وزيربود ـ ببينيم ،راهمان ندادند و ايشان هم ما را نپذيرفت. يك هفته، هر روز مي‌رفتيم جلوي دفتر نخست وزيري مي‌مانديم تا با مسئولان ديدار كنيم ولي...

* ماجراي ديدارتان با رهبر معظم انقلاب كه آن زمان رئيس جمهور بودند را براي ما مي گوئيد؟



بله. بعد از يك هفته كه هر روز مي رفتيم آنجا، يك روز يكي از پاسداران حاضر، دلش براي ما سوخت. به ما گفت نامه‌اي كوتاه براي رئيس جمهور بنويسيد و ايشان را به حضرت ابوالفضل (ع) قسم بدهيد كه مشكل شما جانبازان را حل كند. نامه را نوشتيم و داديم به آن پاسدار. رفت و 3 - 4 دقيقه بعد پاسدار ديگري آمد و گفت: " پشت تلفن با شما جانبازان كار دارند. " يدالله داسته رفت و گوشي را گرفت.
همان پاسداري كه نامه را برده بود به داسته گفت: " موقعي كه آقاي خامنه‌اي وضو مي گرفتند نامه را به ايشان دادم. " موقع اذان مغرب بود و بچه‌ها مشغول نماز شدند. نمازمان تمام شده بود كه ديديم حضرت آقا به همراه 30 - 40 نفر دارند مي‌آيند.
آقا آمدند و روي زمين نشستند و تكيه دادندبه كيوسك نگهباني. ما و همراهان ايشان هم حلقه زديم به دورشان. آقا خطاب به كاركنان نخست وزيري فرمودند: " بچه‌ها پذيرايي شده‌اند؟! " كارمندهاي آنجا -كه جواب سلام ما را هم نمي‌دادند- پاسخ دادند : بله. يكي از افراد آنجا آقاي مصطفي.م مشاور رئيس جمهور بود كه جواب سلام ما را هم نمي‌داد. در حالي كه پاسدارها به ما آب و چاي مي‌دادند و كاركنان آنجا هيچ اعتنايي به ما نداشتند. آقا گفتند : " چاي بياوريد با بچه‌ها بخوريم. "



پس از خوردن چاي، آقا شرح ماوقع را جويا شدند. يدالله داسته شروع كرد به صحبت كردن و همه چيز را گفت. از بيرون انداختن و كتك زدن ما تا قضيه راه پيمايي باويلچربه جماران و حرف‌هاي آقاي مهدي .ا.ج (همان رفيق شفيق كروبي) كه ما را منافق و خطري براي اسلام خواند. حرف‌هاي داسته هنوز تمام نشده بود كه آقا عينكشان را برداشتند و گذاشتند روي زانو و به شدت گريه كردند. بطوري كه شانه هايشان مي‌لرزيد و با عباي شان اشك‌هايشان را پاك مي‌كردند.
بعد آقا از محل اقامتمان پرسيدند و ما جواب داديم بعد گفتند: بيمارستان نجميه خوبه؟ ما گفتيم در اورژانس ساختمان پزشكان سپاه راحت‌تريم تا بيمارستان. آقاپرسيدند مگر بنياد شهيد نيروي مسلح دارد؟ و ما پاسخ مثبت داديم.

* در نخست وزيري كه شما را اذيت نكردند؟



آنجا هم اذيت شديم. همان موقع كه رفيق ما صحبت مي‌كرد و آقا گوش مي‌دادند بعضي كارمندهاي آنجا با سقلمه در پهلوي ما مي زدند. وقتي هم كه آقا رفت يكي از آنها گفت: " اگر آقاي خامنه‌اي سكته مي‌كردند شما جوابگو مي‌شديد؟ پاسداري هم كه نامه‌ها را رسانده بود توسط كاركنان آنجا مؤاخذه شد و ما ديگر او را آنجا نديديم.

* و دست آخر هم رفتيد به خانه هايتان؟



بله. 2- 3 ماه پس از حمله به آسايشگاه، آن هم در شرايطي كه هيچ امكاناتي در خانه‌هايمان نداشتيم به خانه رفتيم. به ويژه بچه‌هاي شهرستاني كه به شهرهاي محروم رفتند و با سختي‌هاي بسيار زندگي كردند تا امروز.

* سرنوشت مهاجمان به آسايشگاه چه شد؟



آنها به استخدام بنياد شهيددرآمدند. آرم كميته از روي سينه‌هايشان پاك شد و به عنوان كاركنان حراست وحفاظت بنيادمشغول كار شدند. كميته بنيادشهيدهم جمع شد.

* شما از قهرمانان پارالمپيك هم هستيد. از ورزش بگوئيد.



در سال‌هاي 64 و 65 در رقابت‌هاي جهاني انگلستان و پار الپيك 1988 سئول 3 مدال نقره در رشته ويلچرراني كسب كردم. من و يك نفر ديگر اولين جانبازاني بوديم كه در پارالمپيك شركت كرديم. در كاروان 9 نفره ايران 7 نفر معلول بودند و ما 2 نفر جانباز.

* حالا چه مي كنيد؟



تاكسي سرويس دارم. گاه تا 20 ساعت كار مي كنم. سال 1364 ازدواج كردم كه حاصل آن 2 فرزند پسر است. همسرم و عروسم فرزند شهيد هستند. پس از اخذ مدرك سيكل به حوزه رفتم و 3- 4 سالي درس خواندم. 7 سال هم در قسمت گذرنامه نخست وزيري و رياست جمهوري كار كردم در سال هاي 65 تا 72.

2 Comments:

ارسال یک نظر

<< Home